سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پاییز 1386 - پرنده کوچولو

دوست دارم بروم سربه سرم نگـــذارید

گریه ام را به حســاب سفرم نگـــذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم

آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید

این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد

این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید

چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد

بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید

آخرین حرف من این است ، زمینی نشوید

فقط... از حال زمین بی خبرم نگــذارید ...



نویسنده : فاطمه » ساعت 9:39 عصر روز یکشنبه 86 آذر 25


خدایی که درد را می دهد درمان را در کنارش می گذارد ولی نه در همان نزدیکی!!! میخواهد تو پیدایش کنی...پس چگونه بیازماید بندگانش را و میزان صبرشان را....پس چگونه میدان جنگ فراهم شود...؟!! آری جنگ در باور او...در به او رسیدن...

 آنان که زودتر از زندگی سیر می شوند و راه بی خیالی را در پیش می گیرند گویی میدان را برای دیگران بازتر می کنند چون درمان را پیدا نکرده و نخواهند کرد چون هدف را فراموش کرده اند و گمان می برند اصلا بیهوده می جنگند و از خود می پرسند جنگ برای چه؟؟؟!!!...

ایمان به او و اینکه بالاخره به او میرسند و درمان دردهایشان را میگیرند...چیزیست که...گم میکنند...

 و خود را از چه محروم کرده اند؟؟..........تو میدانی!!!درمان دردهایشان را.....برای  همیشه!!!ا 

 و این است راه آزمایش و مبارزه...مبارزه اگر تنگ تر نشود برنده نهایی مشخص نخواهد شد!!!و او هر روز مبارزه و میدان را تنگ تر خواهد کرد...



نویسنده : فاطمه » ساعت 6:30 عصر روز دوشنبه 86 آذر 5


او کیست ؟او چگونه است ؟او کجاست ؟ او چه می گوید ؟ او ....؟او .... ؟

او مهدی فاطمه است اوصلب علی است او امید محمد مصطفی است او آرامش بخش دل حسن بن علی است او سبک کننده غم های زینب است . او ستاره شبهای خاموش رقیه است او آب آور طفل رباب است او یک اباالفضلی تمام عیار است او نهایت و نتیجه قیام حسین است او دوای آلام علی بن حسین زین العابدین است . او غایت و نهایت علم محمد بن علی باقرالعلوم است . او حیات بخش شیعه بعد از علی بن محمد جعفر صادق است . او قیضهایی را که دل محمد بن علی موسی کاظم را می سوزاندشفاست . او رضایت علی بن محمد رضاست . او تقیه وجود محمد بن علی جواد الائمه را نهایت است . او هادی است پس از علی بن محمد علی النقی . او او ابن حسن ابن علی مهدی است . او حجت است . او منتظر است . او منتقم است . او قائم آل محمد مهدی موعود است .

او شیعه را آرام جان است ........

 



نویسنده : فاطمه » ساعت 10:18 عصر روز جمعه 86 آذر 2


و این چنین می خواند او :

ای فرزند آدم...

من تو را آفریده ام و از حال درون تو با خبرم ؛

اسرار تو را می دانم و بر ملا نمی کنم.

تنها کسی هستم

که مطمئنی به تو خیانت نمی ورزم ؛

از تو کوچک تر نیستم و هیچگاه پایان نمی پذیزم

سر چشمه و منبع همه عشق ها و محبت ها

منم .

تو را برای خودم درست کرده و پردا خته ام.

به من روی آور و با من انس بگیر .

از دیگران بگریز و در من بیا ویز ؛

تو مال منی ؛ نه از آن دیگران ؛

اگر یک قدم به سوی من بیایی ده قدم به

سوی تو خواهم برداشت



نویسنده : فاطمه » ساعت 7:6 عصر روز پنج شنبه 86 آذر 1


گاهی از دستت اینقدر عصبانی و نارا حت میشم که دلم میخواد کاش اینجا بودی و تا می شد می زدمت ولی ... چه فایده! کی تا حالا تونسته با زدن حرفشو بزنه ...آخه مشکل من اینه که با حرفشم نتونستم حرفمو بزنم با سکوتم هم نتونستم . خودت بگو با تو چی جوری باید حرف زد ؟؟؟ میدو نم میدونم ...با نگاه با چشم نه ؟؟ ولی اگه آدم نگاهش خسته باشه چی؟؟ اگه اون چیزی که می خوام تو نگام نباشه چی ؟؟ آخه من چند وقته خیلی خستم ...خیلی کلافم ! چشامم دیگه اون برقی رو که همه میگن نمی زنه !! اینو فهمیدی؟ برا همینه که دیگه حرفام تو چشام نیست ! تو گلوم خشک شده ! مگه چقدر می شد با نگاه حرف زد اینقدر برق چشام دروغ گفت و همه اشتباه فکر کردن و به اشتباه افتادن و از شادی و شیطنت این چشما گفتن که خودمم به شک افتادم نکنه واقعا من اون طور که همه از چشمام میگن هیچ غمی ندارم ! نکنه واقعا هیچ حرف حسابی بلد نیستم ؟!! نکنه واقعا حرفی ندارم...اینقدر گفتن و گفتن و حرفای جدیمو شوخی گرفتن که منی که همین جوریش حرف زدن برام مشکل بود از همون یه زره گفتنم افتادم و دیدم گفتنو نگفتن بی فایدست ! حرفام تو گلوم خشک شد و نمی دونم چرا از اون موقع برق چشامم رفت !!!! و هیچ کس نفهمید که اگه حرفام همش شوخی بود اگه غمی برای گفتن نداشتم و همش شوخی بود پس چرا با نگفتن همین شوخی ها .. برق شیطنتم از چشام رفت ؟؟ اگه برق شیطنت بود چرا با چرت و پرت نگفتن رفت ؟؟ خیلی خستم خیلی...نمی دونم چه طور میشه آدم حرف جدیشو بزنه حرفه دلشو....نمی دونم تویی که میگی بر عکسه همه حرفای چشامو جدی میگیری چه جوری می خوای حرفا رو از تو چشمای خسته بخونی از چشایی که دیگه آینه دلم نیست~...میدونی  اصلا همیشه فکر می کنم اگه حرفام مهم بود به چشام نگاه نمی کردی ازم می خواستی که حرف بزنم !ولی می دونی الان مشکل آدما حرف زدن و سکوت و هم دردی و نگاه صا د قانه و...اینا نیست ! مشکل اینه همه می خوایم فقط در بریم از وا قعیت از حرفای صادقانه دیگران و برای این کار هر کاری میکنیم شدده طرفو مسخره کنیم شده بگیم شوخی میکنه شده بگیم نیاز به حرف نیست از چشات معلومه.......شکله ما هینه که هیچ کددوممون بلد نیستیم یه گوش شنوای خوب باشیم!!! فقط می خوایم حرف بزنیم اگرم سکوت کردیم دیگه دیده نمی شیم... مثله من که مدت هاست می شنوم و این شد که همه یادشون رفت شاید منم حرفی برای گفتن داشته باشم حتی تو..! این شد که حرفام تو گلو خشک شد و دلم شکست و برق صبرو زندگی هم از چشام رفت  و هیچ وقت تو یه دله شکسته نمیشه برق زندگی و شادی رو پیدا کرد هیچ وقت... !! ما همیشه هر چی میکشیم از اینه که اعتدال رو بلد نیستیم عدلو بلد نیستیم...تو مادیات که هیچی اصلا... تو احساساتم خود خواهیم  نمیخوایم بگیم بشنویم همدرد داشته باشیم و همدردی کنیم و ....فقط میگیم من!!!!

روی همین صحبتا با خودمه و بس ....فقط من باب یه درددل بود و بس ...



نویسنده : فاطمه » ساعت 8:35 عصر روز دوشنبه 86 آبان 28


خداوند گفت :« سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند . »
«سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند »

اسبان شنیدند و و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند،‏چنان که از سنگ آتش جهید .
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نامشان را برده است .

خداوند گفت : « سوگند به انجیر و سوگند به زیتون . » و زیتون و انجیر شنیدند و چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد.

خداوند گفت : « سوگند به آفتاب و روشنی اش . سوگند به ماه چون از پی آن برآید . سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فروپوشد و سوگند به آسمان و سوگند به زمین . »
آنها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش .
و چنین شد که روز روشن شد و شب فروپوشید . و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .

و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک .
و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هرچه در آن است متبرک است و مبارک .
پس انسان مؤمنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ....



نویسنده : فاطمه » ساعت 8:21 عصر روز دوشنبه 86 آبان 28


 

نقطه شروع هر سفر قدوم آغازین آن است و توشه هر سفر الزامی اجتناب ناپزیر برای ادامه آن.

اما کدام مقصد را باید برگزید؟! و برای رسیدن به مقصود کدامین مسیر را باید برگزید؟!

نقطه اوج مسیر راهی که خود نمیدانیم رو به کدام افقی روشن ما را هدایت می کند

 شروع زندگی است. آری ؟!!! زندگی



نویسنده : فاطمه » ساعت 5:44 عصر روز یکشنبه 86 آبان 20


 

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند

 

 

 

 



نویسنده : فاطمه » ساعت 5:44 عصر روز یکشنبه 86 آبان 20


می گذرم در میان رهگذران ، مات

می نگرم د رنگاه رهگذران ،‏ کور

این همه اندوه در وجودم و من ،‏ لال

این همه غوغاست در کنارم و من ،‏ دور !

 

 



نویسنده : فاطمه » ساعت 12:20 صبح روز پنج شنبه 86 آبان 17


پیاده آمده ام !

بی چارپا و چراغ ؛

بی آب و آیینه ؛

بی نان و نوازشی حتی ! ...

تنها کوله ای کهنه و کتابی کال

و دلی که سوختن پروانه را

نشان شقاوت شمع نمی داند !

کوله بارم ؛

پر از گریه های فروغ است !

پر از دشتهای بی آهو !

پر از صدای سرایدار همسایه ؛

که سرفه های سرخ سل

از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند !

پر از نگاه کودکانی ؛

که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم

آنها را به خانه خواب نمی رساند !

می دانم !

کوله ام سنگین و دلم غمگین است !

اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو !

نیامدم که بمانم !

تنها به اندازه نمباره ای کنارم باش !

تمام جاده های جهان را

به جستجوی نگاه تو آمده ام !

پیاده !

باور نمیکنی ؟

پس این تو و این پینه های پای پیاده من !

حالا بگو !

در این تراکو تنهایی

مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟



نویسنده : فاطمه » ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 86 آبان 10


   1   2      >