فاطمه - پرنده کوچولو

همه از اوییم و به سوی او باز می گردیم ...

 

وقتی جهان از ریشه جهنم

وآدم

        از عدم

و سعی

        از ریشه های یاس می آید

وقتی یک تفاوت ساده

                           در حرف

کفتار را

           به کفتر تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی طرفی        مثل نان       دل بست

نان را

        از هر طرف بخوانی

                                    نان است !

آن زمان هم که این شعرش را خواندم در جوابش گفتم که

 کلمات دیگری هم هست که نمی توان به آنها دل بست ....

مثل دود ، مثل داد ٍ مثل درد

و حالا این درد را با تمام وجودم حس کردم .

درد پرکشیدن این شاعر همیشه .

روحش شاد ، یادش گرامی .

برای گفتن دست مریزادی پی اش رویم و فاتحه ای نثار روحش کنیم .



نویسنده : فاطمه » ساعت 10:28 صبح روز پنج شنبه 86 آبان 10


و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم

و مرا صدفی که مرواریدم توئی

و خود را اندامی که روحت منم

و مرا سینه ای که دلم توئی

و خود را معبدی که راهبش منم

و مرا قلبی که عشقش توئی

و خود را شبی که مهتابش منم

و مرا قندی که شیرینی اش توئی

و خود را طفلی که پدرش منم

و مرا شمعی که پروانه اش توئی

و خود را انتظاری که موعودش منم

و مرا التهابی که آغوشش توئی

و خود را هراسی که پناهش منم

و مرا تنهائی که انیسش توئی

و ناگهان سرت را تکان می دهی

و می گویی : نه ، هیچ کدام ! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ،

یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است

و خدا آن را تازه آفریده است

هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ،

این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند ...

نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد ...

سکوت این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است

بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد .



نویسنده : فاطمه » ساعت 11:18 صبح روز چهارشنبه 86 آبان 9


صبح،میان خواب و بیداری،یادت یادم میافتد و لبخند میزنم:عشق شاید همین باشد.عشق شاید لذت لحظه حال شاید شکوه طلوع چشمانت شاید آن اضطراب شیرین وقتی که نیستی شاید آن تکاپوی عزیز داشتن تو شاید ناامنی نبودنت...عشق شاید همین باشد که هر روز دوباره عاشقت میشوم!

نویسنده : فاطمه » ساعت 5:24 عصر روز یکشنبه 86 آبان 6


قسه شیرینی است
کودک چشم من از قصه تو می خوابد
قصه نغز تو از غصه تهی ست .
باز هم قصه بگو ،
تا به آرامش دل ،
سر به دامان تو بگذارم و
در خواب روم ....

نویسنده : فاطمه » ساعت 6:46 عصر روز شنبه 86 مهر 28


جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود می شد که روزی به دورن دریاچه افتاد و غرق شد . در جایی که به آب افتاده بود ، گلی رویی که نارسیس (نرگس) نامیدندش . وقتی نارسیس مرد ، اوریادها ( الهه های جنگل ) به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : « چرا می گریی ؟ »
دریاچه گفت : « برای نارسیس می گریم »
اوریادها گفتند : « آه ، شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی ... » و ادامه دادند : » ... هرچه بود ، با آن که همه ما همواره د رجنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی زیبایی اش را تماشا کنی »
دریاچه پاسخ داد : « مگر نارسیس زیبا بود ؟ »
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند : » کی می توناد بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟ هرچه بود ، هرروز در کنار تو می نشست »
دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام گفت : « من برای نارسیس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درک نکرده بودم برای نارسیس می گریم ، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم »

وقتی ازم پرسیدی ماجرای نارسیس چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
تصمیم گرفتم بیام اینجا برات بنویسمش ، اما حالا یه چیزه دیگه هم ازت می خوام ...........
می خوام که در اعماق دیدگانت بازتاب زیبایی خودمو ببینم .
...
.....
......
........

نویسنده : فاطمه » ساعت 9:0 صبح روز چهارشنبه 86 مهر 25


یک دوست دارم!...چه خوش آن که انسان روحی جسته باشد تا در میان آشوب توفان بتواند در دامن آن بخزد.پناهگاهی نرم و اطمینان بخش که در آن به انتظار آرامش ضربان قلب تپنده خویش نفسی برآورد! دیگر تنها نباشد،ناگزیر نباشد که با چشمان پیوسته باز و سوخته از بیدار خوابی همواره مسلح باشد ، تا سرانجام خستگی اش تسلیم دشمن شود! رفیق عزیزی داشته، سراسر هستی خود را به دست وی سپرده باشد.همچنان که او نیز همه هستی خود را به دست او سپرده است.سرانجام طعم آسایش بچشد.خود به خواب رود و او بیدار بماند.خود بیدار باشد و او بخوابد.از لذت حمایت از آن کس که مانند کودکی خردسال خود را به او تفویض کرده است، برخوردار شود.بزرگترین شادی را در آن بیابد که خود او را به اختیار وی گذارد.احساس کند که رازدارش اوست و اختیار دارش اوست.پیر و فرسوده و خسته از کشیدن بار آن همه سال های زندگی، بار دیگر جوان و شاداب در پیکر دوست زاده شود.از جهان نوگشته با چشمان او بهره مند گردد.چیزهای زیبای گذران را با حواس او در آغوش کشد، با قلب او از رخشندگی پر شکوه زیستن کام برگیرد...حتی با او رنج ببرد...آه!...حتی رنج، اگر دوستان با هم باشند، شادی است...!

نویسنده : فاطمه » ساعت 10:52 صبح روز دوشنبه 86 مهر 23


یا علی گفتیم و عشق آغاز شد .....

نویسنده : فاطمه » ساعت 10:44 صبح روز دوشنبه 86 مهر 23


<      1   2   3