جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود می شد که روزی به دورن دریاچه افتاد و غرق شد . در جایی که به آب افتاده بود ، گلی رویی که نارسیس (نرگس) نامیدندش . وقتی نارسیس مرد ، اوریادها ( الهه های جنگل ) به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : « چرا می گریی ؟ »
دریاچه گفت : « برای نارسیس می گریم »
اوریادها گفتند : « آه ، شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی ... » و ادامه دادند : » ... هرچه بود ، با آن که همه ما همواره د رجنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی زیبایی اش را تماشا کنی »
دریاچه پاسخ داد : « مگر نارسیس زیبا بود ؟ »
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند : » کی می توناد بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟ هرچه بود ، هرروز در کنار تو می نشست »
دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام گفت : « من برای نارسیس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درک نکرده بودم برای نارسیس می گریم ، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم »
وقتی ازم پرسیدی ماجرای نارسیس چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
تصمیم گرفتم بیام اینجا برات بنویسمش ، اما حالا یه چیزه دیگه هم ازت می خوام ...........
می خوام که در اعماق دیدگانت بازتاب زیبایی خودمو ببینم .
...
.....
......
........
اوریادها پرسیدند : « چرا می گریی ؟ »
دریاچه گفت : « برای نارسیس می گریم »
اوریادها گفتند : « آه ، شگفت آور نیست که برای نارسیس می گریی ... » و ادامه دادند : » ... هرچه بود ، با آن که همه ما همواره د رجنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی زیبایی اش را تماشا کنی »
دریاچه پاسخ داد : « مگر نارسیس زیبا بود ؟ »
اوریادها شگفت زده پاسخ دادند : » کی می توناد بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟ هرچه بود ، هرروز در کنار تو می نشست »
دریاچه لختی ساکت ماند . سرانجام گفت : « من برای نارسیس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درک نکرده بودم برای نارسیس می گریم ، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم »
وقتی ازم پرسیدی ماجرای نارسیس چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
تصمیم گرفتم بیام اینجا برات بنویسمش ، اما حالا یه چیزه دیگه هم ازت می خوام ...........
می خوام که در اعماق دیدگانت بازتاب زیبایی خودمو ببینم .
...
.....
......
........
نویسنده : فاطمه » ساعت 9:0 صبح روز چهارشنبه 86 مهر 25