پیاده آمده ام !
بی چارپا و چراغ ؛
بی آب و آیینه ؛
بی نان و نوازشی حتی ! ...
تنها کوله ای کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن پروانه را
نشان شقاوت شمع نمی داند !
کوله بارم ؛
پر از گریه های فروغ است !
پر از دشتهای بی آهو !
پر از صدای سرایدار همسایه ؛
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند !
پر از نگاه کودکانی ؛
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه خواب نمی رساند !
می دانم !
کوله ام سنگین و دلم غمگین است !
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو !
نیامدم که بمانم !
تنها به اندازه نمباره ای کنارم باش !
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام !
پیاده !
باور نمیکنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده من !
حالا بگو !
در این تراکو تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
نویسنده : فاطمه » ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 86 آبان 10